اعتمادی نیست بگشایی در هر خانه را
دام تزویر است در روی زمین هر دانه را
این که دریا می شود آرام بر دریا مزن
کس نمی داند خیالات سر دیوانه را
آن که از بار امانت می گریزد عاقل است
زیر هر کوهی نباید داد زخم شانه را
گر به نام دین بریدی گوش مردم را بدان
باز کردی در حقیقت معبر میخانه را
آشنایم از جهان در انزوای عشق رفت
هر که می ماند تحمل می کند ویرانه را